کربلایی سیدمحمد علی زهرایی (1298-1377)، که مشهور به آقای مدیر، آخرین مکتب دار در بجنورد بود به مسائل آموزشی، تربیتی، اخلاقی، مذهبی مکتب خانه خود اهمیت فراوانی میداد.
آقای مدیر قسمتی از منزل مسکونی خود را که بسیار بزرگ بوده است را به صورت مکتب خانه در آورده بود، چهار اتاق را به کلاس درس اختصاص داده بودکه دو اتاق مختص پسران و دو اتاق در اختیار دختران قرار داشت و همسر وی نیز اداره یکی از کلاسها را به عهده داشته است و برای مدتی هم دختر وی عهده دار یکی از کلاسها بوده است.: در ان دوره، فرش، گلیم، نمد و پلاس و... برای نشستن بود، از اجاق و منقل برای گرم کردن کلاس استفاده میشد.
در مکتب خانه تدریس و آموزش بسیار جدی دنبال میشد، همچنین سخت گیری در امر تعلیم و تربیت، باعث موفقیت بسیاری از شاگردان آن مکتب خانه شده بود.
یکی از مهمترین مسائل از دیدگاه آقای مدیر در مکتب خانه خط زیبا بود و تمامی شاگردان او نیز خط را به صورت نستعلیق مینوشتند؛ آقای مدیر غیر از تعلیم قرآن و اذان و صلاه در مکتب خانهاش؛ خود در محله پای توپ؛ ساربان محله؛ در همه اوقات نماز... اذان میگفت.
سیدی، مشهد پژوه، روزگار مکتب رفتنش را این طور دکلمه میکند: دوران کودکیام را در روستای کارده، در چهل کیلومتری جاده مشهد به کلات، گذراندم و ۲ سال مکتب رفتن را تجربه کردم. خاطرات مکتب خانه من مربوط به سالهای ۳۷ و ۳۸ است که کودکی پنج شش ساله بودم. خوب به یاد دارم که به معلم مکتب خانه «ملأ» و به مبصر کلاس «خلیفه» میگفتیم. آن سالها مردی حدوداً سی ساله به نام «ملاقربان» ملای مکتب خانه ما بود و من هم خلیفه کلاس بودم که با تقریباً ۴۰ نفر هم سن وسال خودم -کمی بزرگتر یا کوچکتر- در یکی از اتاقهای خانه ملأ درس میخواندیم. آن سالها هنوز تقویم شمسی و ساعت رسمی در روستای ما معنی نداشت. ماههای سال برای مردم روستا قمری بود تا ماه روزه، حج و عزاداری را بدانند و ساعتهای روز هم نام خود را داشت، مثل «ناشتا» که صبح زود بود، «نماز دگر» که ظهر بود و... به خاطر دارم که در این روزگار ما ۱۲ ماه سال و هر روز از صبح تا غروب در مکتب بودیم.
هر روز صبح به خانه ملأ میرفتیم و در یک اتاق روی زیراندازی که از خانه با خودمان میبردیم -که معمولاً یک تخته پوست (پوست دباغی شده بز یا گوسفند) یا نمد کوچکی بود- دور هم مینشستیم. درس مکتب بسته به سن بچهها متفاوت بود؛ برای مثال یک گروه عمجزء میخواند، گروهی دیگر یاسین. ولی قانون بود که همه با هم و با صدای بلند بخوانند. میخواندیم، درحالی که مدام سرمان را جلو و عقب میبردیم تا ملأ متوجه شود که ما مشغول درس خواندن هستیم و به اصطلاح حواسمان پرت نیست. ملای مکتب خانه یک چوب بلند داشت که از همان بالای اتاق که نشسته بود، میتوانست هر کسی را که کم کاری میکرد -ولو ته کلاس و پایین اتاق نشسته باشد- با همان ترکه ادب کند. کار ما از صبح خروس خوان تا صلات ظهر همین بود.
وقت نماز تنها میتوانستیم حدود ۲۰ دقیقهای را برای نماز و بعد هم خوردن ناهار به حال خودمان باشیم. آن روزها ما پشت سر ملأ نماز میخواندیم. بعد هم هر کس غذایی را که از خانه آورده بود و معمولاً تکه نان و ماستی بود، میخورد و باز درس شروع میشد. مکتب خانه تا وقتی خورشید به خط روی دیوار روبه روی کلاس میرسید و به وقت آن زمان غروب میشد، ادامه داشت.
به خاطر دارم که در آن روزگار محبوبترین گل برای کودکان روستای ما گل سنجد بود، زیرا این گل خوش بو نشانه آمدن فصل تابستان و نوید بخش یک ساعت استراحت بعد از ناهار بود، چون همان طور که گفتم آن زمان هنوز در میان روستاهای ایران، حتی روستاهایی که در نزدیکی شهر مشهد بودند، ماههای خورشیدی شناخته شده نبود، و مردم فقط ماههای عربی را میشناختند، برای همین هم فرا رسیدن بهار و تابستان مشخص نمیشد و معلم مکتب خانه از روی گل سنجد رسیدن تابستان را میفهمید. برای ما بچهها که استراحت معنی نداشت، این یک ساعت فرصت مغتنمی بود تا با هم بازی کنیم و از سروکول هم بالا برویم. برای همین حوالی تابستان که میشد مدام در باغها سرک میکشیدیم و درختان سنجد را چک میکردیم. اولین نفری که گل سنجد را به حضور ملأ میبرد هم مورد تشویق او قرار میگرفت و هم محبوب شاگردان میشد، چون سند تفریح یک ساعته میآورد. رسم بر این بود که هرکس گل را پیدا میکرد، یک شاخه از آن را میچید و به خانه میبرد و به دست مادرش میداد. مادر هم تنور را داغ میکرد و نانی میپخت، بعد گل را همراه نان در طبق میگذاشت و به دست فرزندش میداد تا به عنوان پیشکش نزد ملای مکتب خانه ببرد.
این برنامه کلی ما در مکتب خانه بود. ما بیشتر دروس قرآنی میخواندیم، اما خواندن گلستان و صرف و نحو نیز برای بچههای بزرگتر رایج بود. ۲ سالی به این منوال گذشت تا اینکه خانوادهام در سال ۱۳۳۹ به مشهد کوچ کردند، زیرا پدرم میخواست پسرانش را به مدارس جدید بفرستد. من هم از آن سال به بعد پشت میز و نیمکت نشستم، اما همیشه خاطرات مکتب با من بود و پنج شش سال پیش حتی موفق شدم ملایَم را که هنوز در قید حیات بود پیدا کنم و چند مرتبهای به دیدارش بروم...